معلم

آموزش

معلم

آموزش

آموزش فارسی

پیوست

متون گوش کن و بگو

 

درس یازدهم:

 

«در جنگلی سرسبز، خرگوشی لانه داشت. روزی خرگوش تصمیم گرفت به دیدن عمویش در آن طرف رودخانه برود. امّا با تعجّب دید که پل روی رودخانه، خراب شده است. با خودش گفت: «حالا چه‌طور از رودخانه بگذرم.» به قورباغه‌ای که کنار رودخانه جست‌وخیز می‌کرد، گفت: «اگر جای من بودی، چه‌طور از رودخانه می‌گذشتی؟» قورباغه خندید و گفت: «شنا می‌کردم.» خرگوش گفت: «امّا من که شنا بلد نیستم.»

در همان وقت، گنجشکی آمد و خرگوش سؤال خود را تکرار کرد. گنجشگ در پاسخ گفت: «من اگر جای تو بودم پرواز می‌کردم و به آن طرف رودخانه می‌رفتم.» خرگوش با ناراحتی گفت: «امّا من که نمی‌توانم پرواز کنم.» در  این لحظه، یک فیل بزرگ از راه رسید و گفت: «هیکل من آن‌قدر بزرگ است که به راحتی از رودخانه رد می‌شوم.» خرگوش با خوش‌حالی پرسید: «ممکن است من را بر پشتت سوار کنی و به آن طرف رودخانه ببری؟»  فیل جواب داد: «البته! ولی اگر ‌جای تو بودم، اصلاً به آن طرف رودخانه نمی‌رفتم.» خرگوش با تعجب پرسید: «چرا؟»

فیل خندید و گفت: «برای آن که صبح عمو و پسرعموهایت، بر پشت من سوار شدند و به این طرف آمدند. حالا در لانه‌ات منتظرند که تو برگردی.» خرگوش خیلی خوش‌حال شد و از فیل و گنجشک و قورباغه تشکّر کرد. بعد گفت: «خداحافظ دوستان خوبم. من باید بروم. مهمان‌هایم منتظر هستند.»

 

*گوش کن و بگو

با دقت به داستان کوتاه گوش کن و سپس ترتیب درست جمله‌های زیر را بگو.

 

 (....) گنجشک در پاسخ گفت: من اگر جای تو بودم پرواز می‌کردم.

 (....) خرگوش خیلی خوش‌حال شد و از فیل، گنجشک و قورباغه تشکّر کرد.

(1)     روزی خرگوش تصمیم گرفت برای دیدن عمویش به آن طرف رودخانه برود.   

 (....) فیل گفت: اگر جای تو بودم، اصلاً به آن طرف رودخانه نمی‌رفتم.

 (....) خرگوش به قورباغه‌ای که کنار رودخانه بود گفت:‌ «اگر جای من بودی چه‌طور از رودخانه می‌گذشتی؟»


 

درس دوازدهم:

 

مادربزرگ همه‌ی فرزندان و نوه‌های خود را برای شام شب عید، به خانه‌اش دعوت کرده بود. قبل از خوردنِ غذا، مریم و نگار برای شستن دست‌ها به حیاط رفتند؛ امّا علی که خسته بود کنار سفره نشست و چون گرسنه بود یک لقمه نان بر دهان گذاشت.

وقتی همه‌ی افراد خانواده دور سفره نشستند، با نام خدا شروع به خوردن غذا کردند.

مریم که احساس می‌کرد خیلی گرسنه است، بیش از اندازه در بشقاب خود غذا کشید. او خیلی تند غذا می‌خورد و لقمه‌های بزرگ برمی‌داشت. امّا محمّد با آرامش و آهسته غذا می‌خورد و از مادربزرگ به خاطر غذای لذیذی که پخته بود تشکر کرد.

مریم به سبب غذای زیادی که خورده بود، دل درد گرفت؛ امّا بقیّه‌ی بچّه‌ها پس از صرف غذا و شکر خداوند، در جمع کردن سفره کمک کردند.

 

*گوش کن و بگو

 

با دقّت به این داستان کوتاه گوش کن و کارهای درست و نادرستی که در آن بیان می‌شود به خاطر سپار.

حالا به صورت گروهی در مورد مطالبی که به خاطر سپرده‌اید، گفت‌و‌گو کنید. نیمی از گروه‌ها در مورد کارهای درست و نیم دیگر در مورد کارهای نادرست متن مشورت کنید.

 

 

درس چهاردهم:

 

میخ‌های روی دیوار

پسربچّه‌ای بود که اخلاق خوبی نداشت و خیلی زود عصبانی می‌شد. او هنگام عصبانیّت حرف‌های بدی می‌زد. پدرش جعبه‌ی میخی به او داد و گفت: «هر بار که عصبانی می‌شوی، یک میخ به دیوار بکوب.» روز اوّل، پسر بچه 37 میخ به دیوار کوبید. در چند هفته‌ی بعد، همان‌طور که یاد می‌گرفت چگونه عصبانیتش را کنترل کند، تعداد میخ‌هایی که به دیوار می‌کوبید، کم‌تر می‌شد. او متوجّه شد که عصبانی نشدن، آسان‌تر از کوبیدن میخ‌ها بر دیوار است.

او این نکته را به پدرش گفت و پدر هم پیشنهاد کرد که از آن به بعد، هر روز که توانست جلوی عصبانی شدنش را بگیرد، یکی از میخ‌ها را از دیوار بیرون بکشد.

روزها گذشت و پسربچّه سرانجام به پدرش گفت، تمام میخ‌ها را از دیوار بیرون آورده است. پدر دست پسر را گرفت و کنار دیوار برد و گفت: «پسرم! تو کار خوبی کردی؛ امّا به سوراخ‌های دیوار نگاه کن. دیوار هرگز مثل گذشته‌اش نمی‌شود. وقتی تو در هنگام عصبانیّت حرف‌های بدی می‌زنی، آن حرف‌ها هم ‌چنین آثاری بر جای می‌گذارند. تو می‌توانی چاقویی در دل انسانی فرو کنی و آن را بیرون بیاوری. امّا هزاران بار عذرخواهی هم فایده ندارد. آن زخم، سرجایش می‌ماند. زخمِ حرف‌های بدِ زبان تو هم به اندازه‌یِ زخم چاقو دردناک است.»                                                                                     

 

* گوش کن و بگو

به داستان گوش کن و آن را به خاطر سپار.

حالا خلاصه‌ی آن را بگو.

 به نظر تو بهترین عنوان برای این داستان چیست؟

 

 

درس پانزدهم:

خرس چه گفت؟

روزی از روزها دو دوست با یکدیگر به جنگل رفتند. آن‌ها سرگرم گفت‌وگو و بگو‌ و بخند بودند که ناگهان با خرسی رو‌به‌رو شدند. یکی از آن‌ها که به شدّت ترسیده بود، بالای درختی رفت و میان شاخه‌ها پنهان شد. دیگری که پایین درخت مانده بود و نتوانسته بود خود را به جایی برساند، اوّل دست و پای خود را گم کرد؛ ولی خیلی زود به خود آمد. او روی زمین دراز کشید و خودش را به مردن زد. خرس نزدیک شد. پسرک را بو کرد و به گمان این که او مرده است، رفت. آخر، خرس‌ها جاندارانی را که خودشان نکشته‌اند، نمی‌خورند.

بعد از رفتن خرس، شخصی که بالای درخت رفته بود، پایین آمد و از دوستش پرسید: «خرس مدّت زیادی درِ گوشِ تو حرف زد. راستی او به تو چه می‌گفت؟»

دوستش جواب داد: «خرس به من گفت: از این به بعد حواست را جمع کن و با کسانی که هنگام خطر، تو را تنها می‌گذارند و می‌گریزند، دوست نشو!»

 

* گوش کن و بگو

به داستان گوش کن و آن را بازگویی کن.

 از این داستان چه درسی گرفتی؟

 

درس شانزدهم:

مهمان خیلی‌خیلی کوچولو

بخش اوّل داستان

مادر قبل از رفتن، مریم را بغل کرد و بوسید. بعد دستی به سرش کشید و گفت: «مریم‌جان، دختر خوبی باش و مادربزرگ را اذیّت نکن. من خیلی زود با یک مهمان خیلی کوچولو برمی‌گردم. مهمانی که همه دوستش داریم. می‌دانم که تو هم دوستش داری.»

پدر هم با خنده گفت: «بله، مریم‌جان، یک مهمان خیلی‌خیلی کوچولو!»

مریم با تعجّب گفت: «مهمان کوچولو کیست، مادر؟ تو را به خدا بگو!»

مادر، دوباره مریم را بوسید و گفت: «کمی صبر کن دخترم! وقتی برگردم، خودت می‌فهمی!» یک روز گذشت؛ ولی مادر هنوز برنگشته بود. مریم منتظر بود. مرتّب از پنجره، بیرون را نگاه می‌کرد. با بی‌صبری منتظر مادر و مهمان کوچولو بود. خوش‌حال بود که هوا صاف و آفتابی است. می‌توانست برود توی حیاط و بازی کند؛ ولی حوصله‌اش را نداشت. یاد حرف پدرش افتاد: «مهمان خیلی‌خیلی کوچولو!»

 

بخش دوم داستان

مریم به طرف مادربزرگ رفت. مادربزرگ به پشتی تکیه داده بود و با کاموا بلوز می‌بافت. مریم کنار او نشست و گفت: «پس کی می‌آیند؟ حوصله‌ام سر رفت.»

مادربزرگ سنجاق چارقدش را زیر گلو محکم کرد. مریم را بوسید و با خنده گفت: «صبر داشته باش مریم‌جان، تا یکی دو ساعت دیگر حتماً می‌آیند. نمی‌خواهی خودت را برای آمدن مهمان کوچولو امّاده کنی؟»

مریم به طبقه‌ی بالا دوید. همان‌طور که لبخند می‌زد، با خود گفت: «مهمان کوچولوی ما خیلی زود می‌آید، چه‌قدر خوب!» او همه‌ی اسباب‌بازی‌هایش را جمع کرد و توی صندوق زرد بزرگی که گوشه‌یِ اتاق بود، ریخت. با یک جاروی کوچک اتاق را جارو زد. تمام خرده‌ریزه‌ها و آشغال‌ها را جمع کرد. بعد دست و صورتش را شست. موهایش را شانه کرد. دندان‌هایش را مسواک زد. بهترین لباسش را پوشید. جلو آیینه ایستاد و با خودش تمرین کرد که چه بگوید و چه‌طور لب‌خند بزند. او با بی‌صبری گفت : «پس کی می‌آید؟»

مریم روی پلّه‌ها ایستاده بود که صدای باز شدن در را شنید. هنوز از پلّه‌ها پایین نیامده بود که صدای بسته شدن در به گوشش رسید. بعد صدای مادر را شنید: «مریم! مریم! کجایی دخترم؟ من برگشتم. بیا این‌جا. مهمان کوچولوی ما آمده. نمی‌خواهی او را ببینی؟»

مریم با عجله از پلّه‌ها پایین آمد. به طرف مادر دوید و محکم او را بغل کرد. مادر با مهربانی به موهای مریم دست کشید و گفت: «به مهمان کوچولویمان نگاه کن!»

پتوی سفیدی توی بغل مادر بود. مریم با تعجّب به پتو نگاه کرد. ناگهان دست کوچکی از پتو بیرون آمد. مریم با خوش‌حالی روی پنجه‌هایش بلند شد و لای پتو را نگاه کرد. چشم‌هایش برق زد. با خنده گفت: «وای خدا! چه‌قدر کوچولوست!» و آرام و آهسته انگشت‌های کوچولویش را ناز کرد.

مادر با خنده، مریم را بوسید و گفت: «چه خواهر مهربانی!»

                                                                                            مژگان شیخی

*گوش کن و بگو

به بخش اوّل داستان گوش کن و ادامه آن را تو بگو.

حالا به بخش دوم داستان گوش کن و آن را با ادامه‌ی داستانی که خودت ساخته‌ای، مقایسه کن.

 

 

 

درس هفدهم:

خرگوش گوش کوتاه

بخش اوّل داستان:

روزی، روزگاری، خرگوش مهربانی بود که با بقیّه‌ی خرگوش‌ها فرق داشت. همه‌ی خرگوش‌ها، گوش‌های درازی داشتند؛ امّا گوش‌های خرگوش مهربان کوتاه بود. او دلش می‌خواست مثل بقیّه‌یِ خرگوش‌ها گوش‌های بلندی داشته باشد؛ امّا نمی‌شد. گوش‌های او از اول کوتاه بود.

با این همه، تمام حیوان‌های جنگل، خرگوش مهربان را دوست ‌داشتند. چرا؟ چون مهربان بود. چون هر وقت کسی احتیاج به کمک داشت، او به کمکش می‌رفت. در بین همه‌ی حیوان‌ها، فقط روباه پیر، دشمن خرگوش بود و او را "گوش کوتاه" صدا می‌زد.

روباه پیر، چند بار نقشه کشید که خرگوش مهربان را به خانه‌اش دعوت کند تا در را به رویش ببندد و او را شکار کند و بخورد؛ امّا خرگوش مهربان، گول حرف‌های روباه را نمی‌خورد و به خانه او نمی‌رفت.

روزی از روزها، روباه پیر با خودش گفت: «نه! من نباید از این خرگوش فسقلی شکست بخورم. باید هر طور شده او را بگیرم و یک لقمه کنم. حالا نشانش می دهم.»

روباه نشست، فکر کرد و نقشه‌ی دیگری کشید. روباه از خانه‌اش بیرون رفت. همان‌طور که راه می‌رفت، آه و ناله می‌کرد. سرفه می‌کرد، عطسه می‌کرد. طوری این کارها را می‌کرد که همه‌ی حیوان‌ها خیال کردند که او مریض است. بعد به خانه برگشت، رختخوابش را پهن کرد و خوابید. هر وقت کسی از جلوی خانه‌اش رد می‌شد، روباه صدای ناله‌اش را بلند می‌کرد. حالا دیگر همه‌ی حیوان‌ها، باور کرده بودند که روباه پیر، راستی راستی مریض است.

 

بخش دوم داستان:

روزی، لاک‌پشت که همسایه روباه بود، به خانه او رفت تا احوالش را بپرسد. لاک‌پشت کمی کنار روباه نشست، حالش را پرسید و با او حرف زد. وقتی می‌خواست به خانه‌اش برگردد، روباه پیر گفت: «ای همسایه، حال و روز من را که می‌بینی. پیر و ناتوان شده‌ام. مریض و بیچاره در رختخواب افتاده‌ام. به این خرگوش مهربان بگو، به این‌جا بیاید و کمی به من کمک کند.»

لاک‌پشت دلش به حال روباه پیر سوخت. از خانه‌اش بیرون رفت، در جنگل گشتی زد و خرگوش مهربان را پیدا کرد و پیغام روباه پیر را به او داد.

خرگوش مهربان با خودش گفت: «روباه پیر، همیشه مرا اذیّت کرده است. او دشمن است، ولی حالا اگر راستی راستی بیمار شده باشد، باید به کمکش بروم و کارهایش را انجام دهم؛ امّا اگر باز هم نقشه‌ای کشیده باشد، نباید گول او را بخورم.»

خرگوش باهوش کمی فکر کرد. باید راهی پیدا می‌کرد، تا بفهمد که آیا روباه پیر، راستی راستی بیمار است یا نه؟ فکر کرد و فکر کرد تا این‌که راه حلّی به نظرش رسید.

خرگوش باهوش به طرف خانه‌ی روباه راه افتاد؛ امّا وقتی نزدیک خانه رسید، آهسته به پنجره‌ی خانه نزدیک شد و یواشکی سرش را از پنجره به داخل برد. روباه پیر، سالم و سرحال روی رختخوابش نشسته بود.

خرگوش با خودش گفت: « پس باز هم می‌خواستی به من کلک بزنی! باز هم نقشه! ای حقّه باز!»

امّا ناگهان چشم روباه پیر به خرگوش افتاد. روباه زود بلند شد تا پنجره را ببندد و سر خرگوش را گیر بیندازد و او را بگیرد. خرگوش باهوش که فهمیده بود روباه نقشه‌ای برای گرفتن او کشیده است، سرش را بیرون برد. پنجره با شدّت بسته شد؛ امّا گوش‌های خرگوش لای پنجره گیر کرد. خرگوش بیچاره پشت پنجره خانه روباه آویزان ماند. او نمی‌توانست خودش را خلاص کند و از آن‌جا فرار کند. خرگوش، دست و پا می‌زد و با دست به پنجره فشار می‌داد تا گوش‌هایش را بیرون بکشد. گوش‌های او هر لحظه کشیده می‌شدند و دراز و درازتر می‌شدند. خرگوش باز هم زور زد و باز هم گوش‌هایش درازتر شدند. با سر و صدای خرگوش، حیوان‌های دیگر هم آمدند و جلوی خانه روباه جمع شدند. همه فهمیده بودند که روباه باز هم دروغ گفته و مریض نبوده است. آن‌ها پنجره‌ی خانه‌یِ روباه را باز کردند و گوش‌های خرگوش را آزاد کردند؛ امّا همه با تعجّب دیدند که گوش‌های خرگوش دراز دراز شده است، حتّی از گوش همۀ خرگوش‌ها درازتر.

خرگوشِ مهربان، خوش‌حال بود، چون به آرزویش رسیده بود. روباه پیر هم از خجالت، تا مدّت‌ها از خانه‌اش بیرون نیامد. او دیگر نمی‌توانست خرگوش باهوش را مسخره کند و گوش‌کوتاه صدایش بزند.

حسین فتاحی

 

 

*گوش کن و بگو

به بخش اوّل داستان گوش کن و ادامه آن را تو بگو.

حالا به بخش دوم داستان گوش کن و آن را با ادامه‌ی داستانی که خودت ساخته‌ای، مقایسه کن.

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد